وحشت کرده‌ام!

 

نگارنده: زینب محسنی

از هر چیزی نمی‌شود ساده گذشت. به بعضی چیزها نمی‌شود فکر نکرد.

گاهی جلو آیینه می‌ایستی و از ذوق شوق رفتن به جایی یا آمدن کسی آرایش می‌کنی ولی گاهی از روی بی‌حوصله‌گی و پنهان کردن حزن چهره آرایش می‌کنی!

اشتباه است اگر فکر کنیم چون فلانی گریه نمی‌کند غمی در دل ندارد یا اینکه چون فلانی چیزی نمی‌گوید دلهره‌ای نهان ندارد!

گاهی اوقات عمق فاجعه را با تمام رگ و ریشه‌ات حس می‌کنی ولی هیچ واژه‌ای برای ابراز دردت پیدا نمی‌کنی.

گاهی ساکت می‌شوی، روحت به درد کشیدن و دم نزدن عادت می‌کند. دیگر حسی نداری اما می‌دانی که یک چیزی مثل خوره تو را از درون به نیستی می‌کشاند.

حس وحشت و ترس‌های عجیب‌ و غریب از یک آینده نامعلوم و سفری به ناکجاآباد یک رگ از احساست را به ازخودبیزاری می‌کشاند. دیدن رنج و غم مردم، عزیزانت و اینکه واقعا مجبور به تحمل باشی و کاری از دستت برنیاید در آدمی حس خیلی بدی می‌زاید که انگار اصلا توصیفش در واژه‌ها نمی‌گنجد!

وحشت کرده ام. این روزها حتا صدای شکستن لیوان مرا می‌لرزاند.

وقتی دم حیاط خانه‌مان را می‌زنند چندین بار می‌پرسم: کیه؟ کیه؟ تا خوب صدا را در ذهنم حلاجی کنم، تا تمام آخذه‌های گیرایی‌ام صدا را خوب تشخیص دهد بعد در را باز می‌کنم.

در این روزها تمام مصرفم کردیت کارت موبایل شده است اصلا دوست ندارم گوشی‌ام یک لحظه بدون کردیت بماند. حتا با صدای ترکیدن لاستیک ماشین به پدر زنگ می‌زنم: الو؟؟ بابایی خوبید؟؟

سپردم دیگر مسجد نرود: “بابایی؟ خب چرا مسجد می‌روید؟؟ خدا که در مسجد نشسته نیست نماز خود را به خانه هم بخوانید چشم خدا شما را می‌بیند!”

گاهی وقتی مرگ‌های فاجعه‌بار آدم‌ها را می‌بینم دوست دارم تمام درهای خانه را ببندم و همه را در چهار دیواری حبس کنم تا همه کنار هم باشیم و ترسی برای از دست دادن همدیگر در دل نداشته باشیم.

خودم وقتی از خانه بیرون می‌روم، مادر دوست دارد دقیق ساعت برگشتنم را برایش بگویم. از وقتی شنیده است که دختر همسایه را از منطقه…….. ربودند، به قول خودش شب‌ها به چشم خواب ندارد.

یک‌بار که همسایه خانه‌ی ما آمده بود یادم هست که گفت: “دختر بار غم است”  من آن روز خیلی تند با او صحبت کردم و از آن روز به بعد دیگر دروازه‌ی خانه‌ی ما را تک تک نکرد. آن روز بعد رفتن‌اش دریاها گریه کردم اما حالا کم کم دارم دلهره‌‌هایش را می‌فهمم.

تکه پاره شدن آدم‌های این جغرافیا را که مادر در تلویزیون تماشا می‌کند می‌گوید: “اگر می‌دانستم عاقبت زحمات یک مادر تحویل گرفتن جنازه فرزندش است، فرزندانم را در رحم خفه می‌کردم تا اینگونه ترس از عذاب پر پر شدن‌شان را در دل نمی‌داشتم!”

راست می‌گوید. نمی‌توانم مادر را بگویم نگران نباش یا به پدر بگویم غصه نخور و یا اصلا چطور برادرم را قانع کنم به سلاح فکر نکند؟!

می‌ترسد می‌ترسم!

جنگ را به چشم سر ندیده‌ام اما از وقتی خبر ناپدید شدن دختر همسایه را شنیدم، با دیدن چهره افروخته پدرش، اضطراب و از هوش رفتن‌های مادرش، هزاران بار آرزو کردم نباشم!

رویابافی‌های کودکانه را رها کرده‌ام و تمام روزها را کنار پنجره سر می‌کنم. ساعت‌ها غرق افکارم هستم پر از اضطراب و ترس از فرداهای نیامده!

گاهی تصمیم می‌گیرم لج کنم برای سفر، هر جایی، فقط دور از این همه فاجعه! باز انگار یک‌جایی گیرم!

نمی‌دانم شاید در نفس‌های کودکی زخمی یا ناله‌های مادری داغدار! نمی‌دانم؛ شاید هم در فریادهای فاجعه‌بار یک پدر و یا شاید… شاید در سکوت مرگ‌بار دختری که عزتش را از او گرفته اند!

تمام وجودم پر از وحشت است، وقتی یک نفر از پشت مرا صدا می‌زند تمام تنم می‌ریزد!

من هر روز را ثانیه به ثانیه می‌سوزم.. می‌پاشم.. می‌میرم اما با این وجود دامن گلدارم را می‌پوشم گونه‌ها را قرمز و به چشمانم سرمه می‌کشم. جلوی آیینه می‌ایستم، لب‌هایم را رنگی و گیسوانم را شانه زده و پریشان می‌کنم. لبخند می‌زنم و می‌گویم حال من خوب است!

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا