از رویای وکالت تا کتاب ثقافت؛ روایت دختر هراتی در مدرسه‌ی دینی

حدیث حبیب‌یار

در حالی‌که برگ‌های زردِ درختان، لباس خزانی بر تن کوچه‌پس‌کوچه‌های هرات پوشانده‌اند، در یکی از این کوچه‌ها، دختر جوانی چادر سیاه بر سر می‌کشد و همراه مادرش راهی مدرسه‌ی دینی می‌شود. او که روزگاری دانش‌جوی ممتاز دانش‌کده‌ی حقوق بود، اکنون برای رهایی از خانه‌نشینی و افسردگی ناگزیر است در صنفی بنشیند که حدود پنجاه زن دیگر در آن با باورهایی نزدیک به طالبان، قرآن کریم و تفسیر می‌خوانند و او هر روز اندکی بیش‌تر از دیروز از رویای وکالت فاصله می‌گیرد و ناامید می‌شود.

مهتاب انوری، ۲۵ ساله و باشنده‌ی هرات، شش ماه است که هر روز همراه مادرش به مدرسه‌ی دینی می‌رود و تجوید قرآن کریم و برخی کتاب‌های «ثقافت» را می‌آموزد. او می‌گوید پس از بسته‌شدن دروازه‌های دانش‌گاه‌ها به روی دختران، برای رهایی از افسردگی و به پیشنهاد مادرش، راهی مدرسه شد تا کمی از خانه فاصله گیرد و روزهای تازه‌ای تجربه کند.

مهتاب که پیش از ممنوعیت آموزش از سوی طالبان در سمستر آخر بود و برای رسیدن به رویای وکالت آماده می‌شد، می‌گوید: «روزهایی بود که آینده را مثل نوری نزدیک می‌دیدم؛ وکالت، دفتر کار، استقلال و رؤیاهایم همه رنگ داشت. فقط چند آزمون مانده بود تا فارغ شوم؛ اما ناگهان همه چیز متوقف شد».

پس‌از این فرمان طالبان، خانه برای مهتاب دلگیر شد و روزها در اتاقش می‌نشست و از پنجره به رفت‌و‌آمدهای کوچه نگاه می‌کرد. هر صبح بیدار می‌شد بی‌آن‌که دلیلی برای بیدار شدن داشته باشد. «همان روز‌ها احساس می‌کردم که نه تنها دانش‌گاه که ذهن من هم بسته شده است».

این دانش‌جو که اکنون در گوشه‌ای از این مدرسه نشسته است، می‌افزاید که چند ماه در همان خاموشی در خانه زندگی کرد تا روزی مادرش از مدرسه‌ی دینی تازه‌ای در محله خبر داد؛ جایی که زنان و دختران می‌توانستند قرآن بخوانند و درس‌های شرعی بیاموزند. مهتاب می‌گوید که همان لحظه تصمیم گرفت به این مدرسه برود، نه برای ایمان؛ بلکه برای فرار از افسردگی. «به خودم گفتم شاید رفتن به آن‌جا فقط کمی آرامم کند و بتوانم از خانه دور باشم».

اکنون هر روز صبح همراه مادرش پیاده تا مدرسه می‌رود. مسیرشان از کوچه‌های خاکی می‌گذرد و صدای پای زنانی که چادرهای سیاه پوشیده‌اند با هم درمی‌آمیزد و صفی آرام و خاموش می‌سازد. مهتاب می‌گوید در آن پیاده‌روی روزانه، اندکی حس زندگی دوباره را بازمی‌یابد. «صبح‌ها با مادرم می‌رویم، مثل کاروانی خاموش از زنان».

مدرسه‌ی دینی در ساختمان قدیمی و ساده‌ای برپا شده است؛ اتاق‌های بزرگ با فرش‌های کهنه، دیوارهایی پوشیده از آیات قرآن و نور زردی که از پنجره‌های کوچک به داخل می‌تابد. در صنف مهتاب بیش از پنجاه زن و دختر بین سنین ۷ تا ۶۰ سال می‌نشینند‌. او ادامه می‌دهد: «در صنف ما هر سنی پیدا می‌شود، از دختر تا مادرکلان».

صنف با تلاوت قرآن کریم آغاز می‌شود. آموزگار آیات را با صدای کشیده می‌خواند و دانش‌آموزان با هم تکرار می‌کنند. پس از آن درس تفسیر، فقه و ثقافت داده می‌شود و گاهی کتاب‌هایی عربی که بیش‌تر شاگردان حتا معنایش را نمی‌فهمند، آموزش داده می‌شود. مهتاب در حالی که یادداشت برمی‌دارد؛ اما می‌گوید دلتنگ بحث‌های دانش‌گاه است. «ما قرآن را به صورت تجویدی می‌خوانیم و کتاب‌های عربی هم درس داده می‌شود؛ ولی من دلتنگ روزای دانش‌گاه هستم، جایی که میشد به رویاهای بلند فکر کرد و دیگران هم باتو هم‌گام بودند».

طالبان به دانش‌آموزان این مدرسه‌ هزار افغانی در طول ماه کمک نقدی می‌دهند. برای خیلی‌ها همین پول اندک انگیزه‌ای است تا بیایند. مهتاب می‌گوید با آن خرج نان و کرایه‌ی خانه بر دوش برخی زنان است، این پول برای شان انگیزه است. «پول زیادی نیست؛ اما برای زنان فقیر و تنگ‌دست همین هم امید برای زندگی است».

فضای مدرسه اما تنها برای درس نیست. مهتاب می‌گوید در میان آیات و احادیث، آموزگارها از «اطاعت از امارت اسلامی» و «وظیفه‌ی زن مسلمان در خانه» هم سخن می‌گویند. گاهی زنان در صنف با شور تأیید می‌کنند و گاهی خودشان بحث را به «نقش زن در جهاد» می‌کشانند. «گاهی حس می‌کنم درس‌ها فقط دینی نیست؛ بلکه ذهن‌ها را هم به سمت دیگری شکل می‌دهند».

در میان دانش‌آموزان، زنانی هستند که با باورهای طالبان هم‌نظرند و از آموزه‌های‌شان دفاع می‌کنند. آن‌ها مشتاقانه از قوانین تازه حرف می‌زنند و از دیگران می‌خواهند که «مطیع‌تر» باشند. مهتاب می‌گوید: «در صنف ما زنانی هستند که با عقیده‌ی طالبان موافق‌اند و روی‌شان کار می‌شود».

اما خودش هنوز همان ذهن پرسش‌گر دوران دانش‌گاه را دارد. با احترام گوش می‌دهد؛ اما در درونش چیزی از منطق و استقلال گذشته زنده است. «من شنونده‌ام؛ اما باورم فرق دارد. نمی‌گذارم عقیده‌ام عوض شود».

گاهی در میان آن‌همه زن، حس تنهایی می‌کند. کسی از دانش‌گاه یا رؤیای درس خواندن دوباره حرف نمی‌زند. وقتی بحث‌ها تند می‌شود، سکوت می‌کند تا کسی نداند عقیده‌اش فرق می‌کند. «سکوت می‌کنم تا نگاه‌ها به سویم برنگردد».

با همه‌ی این‌ها، رفتن به مدرسه برایش نوعی پناه شده است؛ راهی برای فرار از خاموشی و خانه‌نشینی. «رفتن به مدرسه برای من بیش‌تر از درس، درمان است».

در کنار مهتاب، زن ۴۵ ساله‌ای نشسته که آرام قرآن می‌خواند؛ صدایش نرم و یک‌نواخت در فضای صنف می‌پیچد. محبوبه، مادر مهتاب است. او می‌گوید که از روزی که طالبان دروازه‌ی دانش‌گاه را بستند، مهتاب دیگر آن دختر پرشور و خندان گذسته نیست. «پیش از آن، هر صبح با شوق از خانه می‌رفت و شب با امید برمی‌گشت. حالا فقط برای آرامش می‌رود، نه برای آینده».

مادر مهتاب نفس عمیق می‌کشد و از گذشته هرچه داشت خرج درس دخترش کرد، یاد می‌کند. «کتاب می‌خریدم، لباس می‌دوختم، فیس دانش‌گاه می‌دادم، با دل خوش. می‌گفتم روزی می‌شود که مهتاب وکیل شود، دفتر بگیرد، کار کند و زندگی ما را روشن بسازد. من و پدرش همه آرزویمان همین بود؛ اما همه حیف شد».

محبوبه در حالی که صفحه‌ی قرآن را ورق می‌زند، با صدای آرام می‌افزاید: «حالا هر بار که می‌بینم چطور با چادر سیاه راهی مدرسه می‌شود، دلم می‌گیرد. نه از رفتنش، از این‌که مجبور شد از رویایش دور شود».

با این حال هنوز امید در دلش زنده است. نگاهش را به آسمان می‌دوزد و می‌گوید: «خدا مهتاب را بی‌جهت تا این‌جا نیاورده‌است‌. باور دارم روزی دوباره دانش‌گاه‌ها باز می‌شوند و دخترم همان‌طور که روزی صفحه‌ی قرآن را ورق می‌زند، پرونده‌های مردم را ورق خواهد زد. می‌خواهم روزی برسد که خودش نان‌آور خانه باشد و با وکالتش همه‌ی زحمت‌های ما را جبران کند. فقط دعا می‌کنم آن روز خیلی دور نباشد».

در پایان روز، وقتی درس تمام می‌شود و زنان یکی‌یکی از صنف بیرون می‌روند، مهتاب کمی در جای خود می‌ماند. به دیوارهای ساده و فرش‌های کهنه نگاه می‌کند و می‌گوید که مدرسه‌ی دینی برایش جای‌گزین دانش‌گاه نمی‌شود و اکنون تنها جایی است که می‌تواند از افسردگی به آن پناه برد.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا