محکوم به عینک دودی

«در وسط غم‌‌های ناشناخته، گاهی برای تسلی‌ خاطر خودم می‌گویم، خوب است که نمی‌بینم اگر نه بیشتر زجر می‌کشیدم و بیشتر عذاب می‌شدم.»

این جمله‌ها حرف‌های دختر نابینایی است که علی‌رغم فقر و تنگدستی، تحصیلاتش را ادامه می‌دهد.

زیبا می‌گوید: «با آٓنکه در شروع نوجوانی مشکلات نابینایی مرا به انزوا کشانیده بود؛ اما با گذشت زمان، دختری نیرومند شدم و با اعتماد به‌نفس بیشتری باورهای جدیدی را در خود شکل داده، تصمیم گرفتم با دنیایی که برایم ناشناخته باقی مانده، آشنایی حاصل کنم.»

زیبا ۱۸سال دارد و نظر به استعداد خارق‌العاده‌اش مکتب را از شروع تا همین اکنون که صنف یازدهم را سپری می‌کند با درجۀ اول در یکی از مکاتب ادامه داده و در آٓینده می‌خواهد به حیث معلم روان‌شناس به نابینایانی کمک کند که شبیه خودش در کنار دیگر مشکلات، به مشکلات روحی- روانی نیز دچار هستند.

او بی‌تابانه در حالی‌که درد بزرگی در صدایش موج می‌زند، رویاهای دخترانه‌اش را این‌گونه روایت می‌کند:‌

«بزرگ که می‌شدم، آرزوهایم بیشتر از من بزرگ می‌شدند و در گسترۀ این آرزوهای ناممکن، دوست داشتم جهان را با وسعت زیبایی‌ها و‌ نازیبایی‌هایش به تما‌شا بنشینم، لباس رنگی بپوشم، در وسط دشت‌های وسیعی پر از شقایق دامن‌کشان برقصم و قله‌های سربه فلک کشیدۀ طبیعت را به آغوش کشیده، ساعت‌ها به چشمان مادرم که یک عمر برایم رنج کشیده،‌ خیره بمانم؛ اما افسوس که این همه آرزو به وسعت تاریکی‌ که جهانم را احاطه کرده بود، پوچ و‌ ناممکن ماند و ناچار شدم که در دنیای تاریکی، آرزوهایم را دنبال کنم.»

رنگ‌ها در دنیای زیبا مفهوم ویژۀ خودش را دارد، او همیشه با شنیدن واژۀ سرخ به وجد می‌آید و با لب‌سیرین یاقوتی خواهرش لبانش را رنگ کرده این شعر را به تکرار زمزمه می‌کند:

«قسمت سبدم را سر این بام انداخت

در دامن سرخم گل بادام انداخت»

زیبا با لبخند غم‌انگیزی که بر لبانش نقش بسته، می‌گوید:«تا زمانی‌ که کودک بودم همیشه دعا می‌کردم که روزی بینایی چشمانم دوباره برگردد؛ اما به مروز زمان کاملا ناامید شدم و‌ قبول کردم که سرنوشتم همین گونه رقم خورده است. حالا برای اینکه کمتر از دیروز‌، باری بر دوش خانواده‌ام باشم، بیشتر از هر زمانی تلاش می‌کنم.»

خانوادۀ زیبا در فقر و تنگدستی شدیدی به سر می‌برند، پدرش از پا فلج است و مادرش به حیث صفاکار با دریافت پنج‌هزار افغانی در ماه، تمام مشکلات مالی خانواده را به دوش کشیده از صبح تا شام مشغول صفا‌کاری است.

مادر زیبا که بیشتر از هر زنی گرم و سرد زندگی را چشیده و نمی‌خواهد دختر نابینایش به سرنوشت بدتر از خودش دچار شود، می‌گوید:

«به خاطری که خودم همیشه مصروف خانه‌های مردم بودم و نمی‌توانستم به فامیل رسید‌گی کنم، مسوولیت خانه به دوش دختر بزرگم، نسرین، افتاد و او دیگر نتوانست درسش‌ را ادامه بدهد؛ اما دعایم پشت و پناهش است، ان‌شاالله که در زندگی خود خوار و ذلیل نخواهد ‌شد.»

زیبا که زندگی‌‌اش را مدیون مادر و خواهر مهربانش می‌داند، دربارۀ خواهرش نسرین می‌گوید:

«از اینکه هرروز خواهرم مجبور است، راه طولانی را به‌خاطر من طی کند و مرا تا مکتب همراهی کند و از اینکه او بهای آموزشم را پرداخت می‌کند تا زنده‌ هستم، مدیونش خواهم بود.»

او در ادامۀ سخنانش می‌گوید: «هربار که نسرین نظر به مشکلاتی نتوانسته کمکم کند با مشکلات بدتر از مرگ روبه‌رو شده‌ام، در حالی‌که هیچ‌گاه در کوچه‌ و بازار کسی به کمکم نیامده و هربار مورد تمسخر و آزار و اذیت آن‌ها نیز قرار گرفته‌ام.»

شنیدن واژۀ «کور و قاری» برای زیبا دردآور است. او از شنیدن این واژه‌ها همیشه اذیت شده و از این قضیه شکایت دارد:

«حتی در کودکی که نمی‌توانستم، اشیا را درست تفکیک کنم، از اثر شوخی‌های کودکانه که نظم خانه را به‌هم می‌ریختم با آنکه مادرم حق داشت، عصبانی شود؛ اما همین که می‌گفت خدایا همراه این دختر کور چه خواهم کرد؟ قلب و روحم به درد می‌آمد و به گریه می‌افتادم.

در حال حاضر هم، هربار که از کوچه‌ها رد می‌شوم با واژۀ تحقیرآمیز و یا دلسوزانه که برایم کور خطاب می‌کنند دنیایم تاریکتر شده و خودم را انسانی بیچاره احساس می‌کنم.»

فهیمه مرادی یکی از استادان زیبا با ابراز خشنودی از تلاش‌های زیبا در ارتباط به آموزش نابینایان می‌گوید:

«اشخاص شبیه زیبا به مکاتب خاصی نیازمند هستند و برای ارتقا کیفیت زندگی و کسب مهارت‌های اجتماعی در زمینۀ آموزش باید تدابیر ویژه‌یی اتخاذ گردد، تا آن‌ها بتوانند مانند سایر افراد جامعه فرصت شکوفایی استعدادها و توانایی‌های خود را در کنار هم‌نوعان خود پیدا کرده پیشرفت همه‌جانبه کنند.»

در کابل فقط یک مکتب برای نابینایان وجود دارد و در آن۶۰۰تن از نابینایان با امکانات خیلی محدود مشغول آموزش می‌باشند. اکثریت این نابینایان به دلایل مختلفی چون جنگ، فقر اقتصادی، آلودگی محیط زیست و عدم دسترسی به مراکز درمانی، با مشکلات آموزش، کار، درآمد و جایگاه اجتماعی مواجه می‌شوند.

فریبا بیات، استاد دانشگاه و مشاور خانواده در ارتباط با چگونگی برخورد با افراد نابینا معتقد است. «در برخورد با افراد نابینا از ترحم، دلسوزی و مراقبت بیش از حد بپرهیزید؛ چون این‌ موارد موجب انتقال حس تحقیر در آن‌ها شده و خودشان را ناتوان احساس می‌کنند. همچنان نابینایان را هیچ‌گاه به‌حیث یک شخص ناتوان تلقی نکنید، چون اکثر آنان داری توانایی‌های لازم خودشان هستند و حواس دیگرشان بهتر از سایر افراد کار می‌کنند.»

استاد بیات با تاکید روی این مساله که نباید از کلمه‌های معلول، ناتوان و کور در مقابل آن‌ها استفاده کرد، می‌افزاید:

«وقتی می‌بینیم، نابینایی به کمک ما نیاز دارد، ما مکلف هستیم که با مهربانی و برخورد سالم در حد توان به آن‌ فرد کمک کنیم. و این کمک باید به گونه‌یی باشد که او احساس حقارت نکند.»

منبع: روزنامه‌ی راه مدنیت

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا