«ترس بخشی از زندگی ماست»؛ روایت زن آرایشگری که زیبایی را زنده نگه میدارد
حدیث حبیبیار
هر بار که رنگی بر موهای زنی میزند یا خطی نازک پشت پلکهای شان میکشد، گویی که از مرز نان و زندان عبور میکند. قیچی، برس و رنگمو برایش تنها ابزار کار نیست؛ همین وسایل ساده اکنون میتوانند مدرک جرم و بهانهای برای بازداشتش باشد. در سرزمینی که زیبایی زن و هرگونه درآمد مستقل برای آنان ممنوع است، مریم در اتاقی تاریک و خاموش، پنهانی چهرهی زنان را آرایش میکند.
مریم عزیزی، ۳۱ ساله و باشندهی هرات است. او دانشآموختهی حقوق و علوم سیاسی است؛ اما بیش از سه سال میشود که در اتاق کوچک حیاط خانهاش، پنهانی به آرایشگری مشغول است.
مشتریها را خودش انتخاب میکند؛ تنها آنانی که مورد اعتماد است. زمان و روز قرار را تلفنی تنظیم میکند، زمان ورود و خروج را دقیق مشخص میکند و گاهی حتا به یکیدو همسایه دروغ میگوید که مهمان دارد. او میگوید: «معلوم نیست کی همسایهست و کی جاسوس طالبان. خیلی میترسم. یکی که اشتباهی بیاد، ممکنه همهچی تموم شه.»
مریم، هر روز پیش از آمدن مشتری، وسایلش را از زیر فرشهای کهنه بیرون میکشد و روی یک میز کوچک میچیند. پردههای اتاق را میکشد، پنجرهها را میپوشاند و درها را قفل میکند. اتاقش شبیه آرایشگاه نیست؛ اما میترسد که بوی رنگمو و عطر از دیوارها بیرون برود. مریم میگوید: «همهچی باید طوری باشه که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده. حتی به عروسها اجازه نمیدم لباسشونو اینجا بپوشن.»
در همین اتاق، گاهی برق میرود و گاهی صدای قدمهای مردان ناشناس از کوچه به گوش میرسد. لحظههایی که سبب میشود قلبش تندتر بزند. وقتی صدای دروازه میآید یا سایهای پشت پرده دیده شود، دست مریم میلرزد؛ اما خودش را نمیبازد. «باید استوار و قوی باشم. اگه بترسم، نان بچههام قطع میشه.»
شوهرش کارمند یکی از کارخانههای شهرک صنعتی است؛ با معاشی اندک که نه خرج دارو و درمان میشود، نه کرایهی خانه. بارها از مریم خواسته کارش را رها کند، از خطر دور بماند و دنبال دردسر نرود؛ اما مریم باور دارد که گرسنگی از هر مشکلی دشوارتر است. او در حالی که پیشبند آرایش را دور گردن مشتریاش میبندد، میگوید: «شوهرم میگه دیگه کار نکن. میگه اگه گرفتنت، من هم کارمو از دست میدم هم آبرو رو. ولی من راهی ندارم. دوست دارم مستقل باشم و وابسته به جیب شوهرم نباشم.»
مریم برس آرایش را با دقت در دست گرفته و با حرکتهای نرم، سایهای از رنگ بر پشت پلکهای زن میکشد. انگار هر بار که برس را روی صورت مشتریاش حرکت میدهد، زخمی پنهان در درون خودش را آرام میسازد. او میگوید در برابر آرایش هر زن، بین ۵۰۰ تا ۱۰۰۰ افغانی دستمزد میگیرد؛ مبلغی که شاید برای دیگران اندک باشد؛ اما برای او یعنی ادامهی زندگی. با نگاهی جدی، اما صدایی آرام میافزاید: «خستهام از اینکه همیشه منتظر باشم، همیشه بخوام و نداشته باشم. دوست دارم مستقل باشم، حتی اگر اون استقلال، پنهانی و در تاریکی باشه.»
او سالها پیش، زمانیکه هنوز هرات دور از سایهی طالبان نفس میکشید، دورهی آرایشگری را با امیدهای بزرگی چون ساختن آرایشگاهی پررونق، با تابلوهای رنگارنگ و مشتریهایی از سراسر شهر به پایان رساند. اکنون همان هنر را در اتاقی کوچک، زیر نور کمسو، با ترس و دلهرهای مداوم پیش میبرد؛ تنها برای آنکه چرخهی زندگیاش متوقف نشود. آهی میکشد و میگوید: «فکر نمیکردم یه روز قیچی و برس جرم بشه؛ همونا که قرار بود آیندهمو بسازن، اکنون ممکنه سبب زندانی شدنم بشن.»
این آرایشگر دختر ۱۵ سالهای دارد؛ دختری با موهای مشکی و چشمانی شبیه خودش، که اکنون خانهنشین است و با گوشی مادر، آموزش آنلاین میبیند. مریم با پول همین آرایشهای پنهانی، اینترنت و کتاب برایش میخرد. لبخند کمرنگی میزند و میگوید: «نمیخوام دخترم مثل من قایمکی زندگی کنه.»
مشتریهایش هم زنانیاند شبیه خودش؛ زنان ساکت، خسته و پر از دلنگرانی. میآیند با شانههایی خمشده و میروند با لبخندی لرزان. گاهی تنها آمدهاند کمی سبک شوند، گاهی هم آمدهاند تا دوباره خودشان را و زن بودنشان را در آینه ببینند. وی ادامه میدهد: «هم اونا دلگرمیم هستن، هم من براشون لحظهای امیدم. کاش این ترس و محدودیتهای لعنتی نبودند.»
مریم با صدایی پایین میگوید که سال گذشته، چند زن آرایشگر را در نزدیکی خانهشان بازداشت کردند. بعد از آزادی، هفتهها افسرده بودند، شبها خوابشان نمیبرد؛ اما بالاخره دوباره برگشتند؛ دوباره برس برداشتند، صندوقچهی وسایلشان را باز کردند. «ترس، دیگه بخشی از زندگی ما شده است. باید باهاش کنار بیایم.»
هنگامی که با رنگها کار میکند؛ ترکیب میسازد و لایه لایه رنگ را پشت پلکهای مشتری مینشاند، میگوید که شبها، زمانیکه خانه در سکوت فرو میرود و بچهها خوابیدهاند، گاهی خودش را در آیینه میبیند؛ دستهایی که خستهاند و چهرهای که آرام نیست؛ اما چشمانی که هنوز امیدی دور در آن زنده است. «زندگی باید یهجوری پیش بره، حتی اگه قایم باشد. من نمیخوام خاموش شم.»
مریم زنیست که میان قیچی و ترس ایستاده، بیآنکه صدایی از او بلند شود، بیآنکه کسی برایش کف بزند. در سرزمینی که کار زن ممنوع است، او با هر خطی که پشت پلک زنی میکشد، خطی از مقاومت بر زندگی خودش ترسیم میکند. «من فقط میخوام زنده بمانم، به شیوهی خودم.»
کارش که تمام میشود، سایهی آخرین رنگ روی پلک زن نشسته و آیبنه، تصویری تازه را بازتاب میدهد. مریم بدون مکث، آرام و بیصدا، برس را کنار میگذارد و شروع به جمعوجور کردن میکند. جعبهی فلزی کوچک را باز میکند، برسها را یکییکی در آن میچیند، اسپری را به زیر فرشهای کهنه میاندازد و لکهی رنگی را با گوشهی روسریاش از لبهی میز پاک میکند.
نور کمرنگ چراغ سقفی، هنوز با دیوارها بازی میکند؛ اما اتاق آرامآرام دوباره به خاموشی همیشگیاش برمیگردد؛ پردهها کشیده، درها قفل، هوا پر از عطری خفیف. مریم نگاهی کوتاه به آیینه میاندازد، نفسش را آهسته بیرون میدهد و انگار میخواهد همهچیز را از نو پنهان کند؛ انگار این اتاق هیچگاه آرایشگاهی نبوده و خودش زنی بیکار و خانهنشین است.



