«تنها یک سقف خانه میخوام»؛ روایت مادر بازگشته از ایران در هرات
حدیث حبیبیار

هر شب چندین ساعت پیش از آنکه سردی بامداد، گرمای سوزان هرات را بشکند، نرگس با دستانی خسته پسر کوچکش را آرام روی پتویی نازک میخواباند. هنوز پلکهای کودک بسته نشده که پسر دوم از شدت گرما ناله میکند. نه خانهای دارند، نه سقفی برای پناه. شبها مهمان این خانه و آن خانهاند و روزها را در انتظار تلفنی از ایران میگذرانند؛ شاید شوهرش خبر خوشی بیاورد، شاید پول کرایهیخانه را گرفته باشد، شاید هم پایان این آوارگی نزدیک شده باشد.
نرگس، زن ۲۵ سالهای است که همراه سه پسرش، دو هفته پیش از ایران اخراج شده است. سالهای گذشته را با شوهرش در یکی از محلههای حاشیهای تهران، در اتاقی اجارهای زندگی میکردند؛ اتاقی که به گفتهی خودش دیوارهای نمزده داشته که همیشه بوی رطوبت میداد. با آنکه شرایط دشوار بود، همان اتاق برای بچههایش سقف و پناهی بود. نرگس میگوید: «همون خرابخونه برامون بهشت بود. حالا، حتی همونم نداریم.»
او میگوید که اخراجشان ناگهانی بوده است: «مأموران آمدند، در را کوبیدند و تنها فرصتی برای برداشتن چند تکه لباس باقی ماند.
شوهرم هنوز پول کرایهخانه را از کارفرماش نگرفته بود و همانجا ماند تا شاید بتواند آن را بگیرد؛ اما من با سه پسر کوچک سوار موتر شدم و برگشتم افغانستان؛ جایی که دیگر خانهای در آن ندارم.»
در هرات، روزهای نرگس در گرمای سوزان تابستان میگذرد. حتا یک پتو برای پهنکردن ندارد. بچههایش روزها در سایهی دیوار مینشینند و شبها به خانهی یکی از بستهگان میروند. «شرمندهشونم. هر شب یهجا میریم؛ یه شب خالهام، یه شب زنداییام. میدونم که سنگینی میکنیم.»
او نه درآمدی دارد و نه سرپناهی. شوهرش هنوز در تهران است و قول داده تا پولی فراهم کرده و برایشان بفرستد؛ اما نرگس میداند کارگران افغانستانی بدون مدرک، همیشه در آخر صف دریافت دستمزد قرار دارند.
وی میگوید: «شوهرم گفت صبر کن نرگس، پول که گرفتم، یه اتاق کوچیک میگیرم تو هرات؛ اما من میدونم که شاید هیچوقت اون پول را ندهند.»
نرگس در میان این بیسرپناهی، بیش از همه نگران فرزندانش است. کوچکترینشان تنها سه سال دارد. نه بادبزنی دارند، نه پنکهای، نه لقمهای غذای گرم. خودش روزها چیزی نمیخورد تا سهم کودکانش محفوظ بماند. لباسهایشان را با دست در یک طشت پلاستیکی میشوید و با آفتاب روی دیوار خشک میکند. «اینجا ما فقط زندهایم، زندگی نمیکنیم.»
با وجود این همه چالشها، نرگس هنوز تسلیم نشده و دنبال کاری میگردد؛ حتا اگر دستفروشی یا کار در خانهای باشد. او افزوده است: «اما هیچکسی زنی با سه تا بچه را استخدام نمیکنه. میگن بچههاتو کجا میذاری؟ میگم همین دور و بر، فقط بذار یه کاری کنم؛ اما کار نیست.»
او میگوید گاهی به صدای بازی بچههای دیگر گوش میدهد؛ اما پسرهای خودش از بس گرسنه و خستهاند، توان بازی ندارند. «اکثر وقتا ساکتن. کمتر میخندن. کمتر چیزی میخوان. انگار زود بزرگ شدن. پسر بزرگم فقط ده سالشه، ولی مثل مرد حرف میزنه. میگه مامان نگران نباش، من کار میکنم.»
نرگس هر شب با همان بغضی میخوابد که صبح با آن بیدار میشود. وی میگوید زمانیکه بچههایش آرام میگیرند، رو به سقف میخوابد و با خودش حرف میزند. این مهاجر بازگشته گفته است: «فقط میخوام یه سقف داشته باشم. نمیخوام نون مفت، فقط یه جا که از آفتاب در امان باشن، همون بسه.»
نرگس چند روز پیش، وقتی پسر کوچکش از گرما بیهوش شد، او را در آغوش گرفت و از خانهی بستهگانش تا نزدیکترین مرکز صحی پیاده رفت. پولی نداشت؛ اما امید داشت دل کسی بسوزد. «پزشک موقع معاینه نگاهی به صورت آفتابسوختهی پسرم انداخت و پرسید خانهات کجاست؟ گفتم خانه ندارم.»
پزشک برای این زن نسخهای داد، اما باید دارو را خودش میخرید. «از دواخانه بیرون اومدم، به دیوار تکیه دادم و اشکامو پنهون کردم. آدم که هیچی نداره، حتی مریضبودن بچهش هم مجازات میشه. دست خالی فقط میتونی نگاه کنی.»
اکنون تنها خواستهی نرگس، یک خانهی کوچک است؛ حتی اگر دیوار نداشته باشد، تنها سقف داشته باشد. «به خدا فقط یه سقف میخوام. اگه باشه، خودم کار میکنم، نون درمیارم.»
او ادامه میدهد که شبها به آسمان نگاه میکند و برای آیندهای دعا میکند که هنوز نیامده؛ اما شاید اگر کسی صدایش را بشنود، یک قدم نزدیکتر شود. «ما آدمهای اخراجشدهایم، ولی هنوز مادر هستیم و هنوز زندهایم. تنها یه سقف، یه فرصت، همین.»
او با همهی دشواریها، هنوز امیدوار است که صبحی برسد که مجبور نباشد بپرسد: «امشب کجا بمانیم؟»
نرگس در حالیکه بچههایش را خوابانده و با دستمالی آنها را باد میزند، از نهادهای بینالمللی و سازمانهای کمکرسان میخواهد که به وضعیت مهاجران بازگشته توجه کنند.